روزي نصرالدین تصمیم گرفت گاوش را بفروشد. یکی از آدم های خبيث نقشه ای کشید که سر بیچاره کلاه بگذارد؛ به همراه دوستانش نقشه‌اي كشيدند و طبق نقشه یکی یکی به طرف نصرالدین رفتند.

اولی گفت: عمو جان این بز را چند می فروشی؟ نصرالدین گفت: این گاو است و بز نیست. مرد گفت: گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به اسم گاو بفروشند. راهش را گرفت و رفت.

دومی آمد و گفت: بزت را چند می فروشی؟ نصرالدين از کوره در رفت و گفت: مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه بز؟

چند لحظه بعد سومی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان قیمتش چند است؟» نصرالدين گفت: «10 سکه» خريدار گفت: 10 سکه؟ مگر می خواهی گاو بفروشی که 10 سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی ارزد.

نصرالدين نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت: «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعا بز است نه گاو». چهارمی سر رسید و با لبخند گفت: ببخشید آقا! .این بز شما شیر هم می دهد؟ او که شک در دلش بود گفت: «نه آقا، اين بز به درد این می خورد که زمین را شخم بزند.» خریدار گفت: «خوب حالا چند می فروشی تا با آن زمینم را شخم بزنم؟» نصرالدين با خود گفت: «حتما اشتباه می کنم؛ مردی به این محترمی هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می کند.» معامله انجام شد. نصرالدين گاوش را که دیگر مطمئن بود بز است به دو سکه فروخت و به خانه برگشت.

از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد جنسی را به قیمت کم‌تر بخرد می گویند: «بز خری می کنی!»